آدرینا آدرینا ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دختر زیباروی خورشید

روز اول تولد آدرینا جون

دخترم آدرینا ! تمام زندگی من توئی.   تمام زندگی من! همه آرزوهای من توئی.   همه آرزوهای من! دلیل بودنم توئی.   دلیل بودنم! زیباترین دیدنی دنیای من توئی.   زیباترین من! تولدت مبارک.   تولدت مبارک دختر یکی یکدونه ناز مامان!   تولدت مبارک تعبیر رویاهای شیرین من ! تولدت مبارک قشنگترین واقعیت عمرم! عکس های بیمارستان :  او لین باری که چشمای نازت را باز کردی ...
30 مرداد 1392

اتاق آدرینا

  سلام جوجوی عزیزم دیگه می شه گفت اتاقت برای ورودت حاضر شده عروسک قشنگم امیدوارم از این سرویس خواب  که برات سفارش دادم خوشت بیاد و لذت ببریبرای دختر زیبا رویم سعی کردم بهترین هارو بگیرم امیدوارم دوستش داشته باشی برای تک تک خرید اینها کلی خوشحال بودم     درب اتاق    روز اول چیدن اتاقت بعد از خرید بقیه وسایل و پرده  مبارکت باشه دختر نازم ...
11 ارديبهشت 1392

انتخاب نام

از روزی که فهمیدم داری میای کلی اسم برات انتخاب کردم اما بابا میگفت تا ندونیم دختر یا پسر اسمی انتخاب نکنیم اما من دوست داشتم شما رو به اسم صدا کنم واقعا انتخاب اسم سخترین کار بود وقتی دختر بودن قطعی شد مرتب اسمهای مختلف از سایت و کتابهای متفاوت انتخاب میکردم و به بابایی می گفتم بعض اسم ها رو بابای دوست داشت من خوشم نمی اومد و گاهی برعکس و اگه اسمی رو که هر دو فکر میکردیم خوبه چند باری خونه صداش میزدیم ببینیم قشنگ هست یا نه از اسامی  انتخاب شده پرنیا - هلن -  هلنا- هلیا - سارینا - آندیا  - درسا - آوینا و در آخر آدرینا و بین اسم سارینا که بابا دوست داشت و آدرینا که انتخاب من بود اختلاف وجود...
11 ارديبهشت 1392

روزهای با هم بودن

دردونه مامان چقدر این دوران دوست داشتم همیشه و همه جا کنار هم بودیم و خیلی زود به با هم بودن عادت کردیم خبر اومدنت خیلی زود پخش شد بابایی هم خیلی خوشحال بود من هم بیشتر از قبل باید مواظب میشدم و برای همین زود یک دکتر پیدا کردم و برای مراقبتهای بارداری پیش دکتر شاهین میرفتم برام آزمایش نوشت تا مطمئن بشه این برگه آزمایش هست   اولین سونوگرافی رو پیش دکتر صبوری انجام دادم برام خیلی تازگی داشت و جالب بود 8 بهمن 91ساعت 11صدای قلبت شنیدم بهترین صدای که شنیدم صدای قلب نازنینت بود متاسفانه بابا ما رو همرای نکرد و من با مامان جون رفتم نزدیک به 4 ساعت منتظر شدیم تا نوبت ما شد  وقتی ب...
10 ارديبهشت 1392

لحظه شیرین زندگی

  وقتی بچه بودم میگفتم بزگ شم میخوام مامان بشم   بزرگ شدم گفتم ازدواج کنم زودی مامان میشم   ازدواج کردم و چقدر خوشبخت هستم و حالا اون لحظه شیرین اتفاق افتاد و خوشبختی من کامل تر شد.     5 دی ماه سال 91 ساعت 8 صبح وجود نازنین تو رو را حس کردم و دوست داشتم از اعماق  قلبم فریاد بزنم و به همه بگم...     من لایق نام مـــــــــــــــــــــادر شدم.   خدایا شکرت...       گفتگوی خدا با کودک   کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا...
5 دی 1391