آدرینا آدرینا ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دختر زیباروی خورشید

22 ماهگی خرداد 94

ااین روزها به پستونک وابسته شدی و هر وقت بلند میشی میگی می می  حتی طی روز هم دوست داری بخوری  منم تصمیم گرفتم پستونک ازت بگیرم تا  وابسته تر نشی و روز 16 خرداد این تصمیم عملی شد  صبح که میمی رو خواستی من تو اب لیمو  زدم و بهت دادم  تو هم گفتی ترش  بشور وبعد خودت شستی و دوباره خوردی و گفتی به به  قیافه مامان      نزدیکای  ظهر دوباره خواستی  و من این ترفند مجددا اجرا کردم و دوباره شما درخواست کردی بشورم و من شستم و دوباره زدم تو آبلیمو  و بهت دادم  دوباره گفتی ترش  منم گفتم شما بزرگ شدی و میمی هم ترش شده و اخی  دیگه نمیشه خورد حالا چیکار...
18 خرداد 1394

21 ماهگی اردیبهشت 94

اوایل اردیبهشت کلمه  مرسی یاد گرفتی و هر کی هر چیزی میداد میگفتی مرسی و همه ذوق میکردن  دایره لغاتت  خیلی بیشتر شده  و بعضی کلمات مثل گل با لهجه ترکی میگی  کفشات و لباساتو خودت بپوشی  حتی غذا خوردنت هم دوست داری خودت بخوری  بستنی دوست نداری بخوری فقط روکش کاکائو  کیم و مگنم  و بستنی حصیری رو میخوری هر  چیز سرد و گرم دوست نداری وقتی ازت میخوام وسایلت جمع کنی اینکار میکنی و من خیلی ذوق میکنم  تو کارهای خونه مثل لباس شستن و پهن کردن و جاروبرقی و ظرف شستن خیلی دوست داری کمک کنی و چون نمیتونی کامل حرف بزنی با داد میگی آدا یعنی آدرینا انجام بده مرسی دختر زرنگ من  شیطنتت &nbs...
8 خرداد 1394

20 ماهگی و شروع سال 94 و دومین سفر آدرینا گلی

وارد بیستمین  ماه زندگیت شدی مبارکه  و شروعش با سال نو یعنی سال 94 بود  سال نوت مبارک دختر نازم  امسال سال نو رو متفاوت شروع کردیم  هم برای من و بابای  هم برای تو خوشگلم  شروع سال نو بین ابرها تو آسمان بود ،ساعت 2 شب با صدای خلبان که تبریک سال جدید میگفت بیدار شدیم  دومین سفرت هم سفر به مالزی و سنگاپور بود که همراه مامان گوهر بودیم و خیلی خوش گذشت و شما هم حسابی شیطونی میکردی از قبل سفر بگم و در فرودگاه که حسابی بازی کردی حتی یه لحظه گمت هم کردیم  چون همش در حال دویدن بودی از اینکه تو همچین جایی و بین این همه آدم بودی خیلی ذوق میکردی یا کالسکه رو میخواستی یا کیف من و مامان گوهر ...
31 فروردين 1394

19 ماهگی اسفند 93

تاریخ سوم اسفند ساعت 8 شب وقتی بابایی داشت با شما بازی میکرد  و شما کلی داشتی میخندیدی متوجه شد دندون های آسیاب بالایی شما در اومده اول فکر کرد اما بعد که من دست زدم دیدم دندون کلی ذوق کردیم   شاید چون بابا برای اولین بار فهمید جالب بود  هنوز قد و وزنت خوب نیست یا شاید من خیلی حساس شدم چون دکترا میگن مشکلی نیست  کلی بزرگ شدی و خانوم و حسابی حرف گوش کن  5 اسفند ساعت یک ربع به نه واکسن 18 ماهگیت  رو زدی . وقتی رفتیم داخل اتاق و خانم پرستار داشت واکسن آماده میکرد شما میگفتی جیز  بغل بابای نشسته بودی  اولین واکسن به دست راستت  زدن و شما گریه میکردی و میگفتی جیزه زمانی که میخواستم روی تخ...
15 اسفند 1393

18 ماهگی(بهمن93)

روز اول بهمن بعدظهر رفتیم پارک حسابی خوش گذشت کلی بازی کردی اصلا فکر نمی کردم بمونه و باری کنی اما قشنگ داشتی بازی میکردی و من خیلی لذت بردم   قد و وزنت در تاریخ سوم بهمن  قد 80 وزن 10600 این روزا وقتی میخوایم بیرون بریم مرتب میگی دد بعد میری لباسهات میاری که بپوشونم که بری دیگه فرار نمیکنی البته نه همیشه بعد با همه چیز خداحافظی  میکنی  عروسک ساعت  آینه نردبون و ... یا حتی جایی وارد  باشیم به همه جیز و همه کس سلام میکنی  آینه میز نی نی آب  مثلا میگی آینه و دستات به علامت  بابای بالا میاری    24 بهمن  سال فوت پدربزرگ  بابایی بود و ما رفتیم بهشت زهرا شما عاش...
30 بهمن 1393

17 ماهگی ( دی 93)

کلمات بیشتری میگی یکسری کلمات کاملا واضح و به معنای واقعیشون و یکسری فقط میگی از اونا  و کلمات دیگه که خیلی شیرین میگی   خاله که میگی آله          خیار : یار                 سارا  : آرا                دایی: دا         گیر  حموم      موز       پا     دست    دستت به لیوان چای و رادیاتور میزنی و میگی جیزه و هر وقت بهت نون میرم میگی جیزه کلا خوب احتیاط میکنی  تو کار خونه حسابی کمک میکنی لباست خوب میشناسی و وقتی تاشون میکنم میزانی تو &nbs...
30 دی 1393

16 ماهگی (آذر 93)

اول از همه که شما دیگه شیر نخوردی   دقیقتر 15 آذر  یه مطلبی از دکتر هولاکویی دستم رسیده بود که نهایت شیر خوردن بچه ها 15 ماهگی هست و من هنوز نمیدونستم چیکار کنم آیا باید تا دوسالگی شیر بدم یا به حرف دکتر گوش کنم و شما رو از شیر بگیرم  تا اینکه مسئله  وزنت پیش اومد و دکتر خواست شیر کمتر بدم و تمایل به خوردن غذا پیدا کنی و هر وقت که میخواستی  شیر بخوری میگفتم اول به به بعد و جالب اینکه شما هم اصرار نمیکردی و  بدو بدو سر یخچال میرفتی و دیگه سراغ شیر خوردن نمی اومدی چند روزی اینجوری گذشت و میل شما به غذا خوردن بهتر شد و شیر شبها موقع خواب یا طی شب فقط میخوردی و گاهی ا وقات چون شب بهتر غذا میخوردی دیگه شب...
30 آذر 1393

15 ماهگی (ابان93)

2 آبان برای اولین بار لیوان اب خودت تنهایی گرفتی و مرتب دوست داشتی اب بخوری   13 ابان 93 چهارمین دندون از بالا نمایان شد یعنی مامانی تو اون روز وقتی داشت باهات بازی میکرد فهمید     کلمه جدید که یاد گرفتی در تاریخ 16 ابان عکس که میگی عسچ و این کلمه رو عمه زهرا بهت یاد داد مرسی عمه جون صندلی ناهارخوری رو جابجا میکنی ...
17 آبان 1393

14 ماهگی و مهر 93

امروز 15 مهر 1393 و این روزهای خیلی شیطون شدی و همه در نگاه اول متوجه شیطنت شما میشن   امروز همه کشوهایی دراور رو باز کرده بودی که یکدفعه دراور برگشت   خداروشکر شما خودت تونستی فرار کنی اما یکی از پاهات زیرش موند که به لطف خدا به خیر گذشت   از روی صندلی ناهارخوری هم امروز بالا رفتی  و من هم خیلی تعجعب کردم هم خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم کلا خیلی راحت و گاهی با تلاش زیاد از همه چی بالا میری  و مهم نیست اون وسیله چی باشه امروز برای اینکه  از صندلی غذات بالا نری و رو اپن نشینی درجه  صندلی رو تغییر دادم و اوردم بالا  و کنار بابا نشستم تا بتونم راحت حرف بزنیم ...
4 آبان 1393